برگزیده همایش پارسی بلاگ و جشنواره امام من | ||
هو المرتاح قلم شرمی بدار اینجا مکن وصف خمینی را که خم شد ناقه ای لفظم به زیر محمل معنا نمی دانم از چه زمانی امام را دوست دارم... در لابلای خاطرات کودکیم امام نقش بسته اند... زمانیکه پدرم برایمان تعریف کردندسال 42 با امام (ره) و عقاید امام آشنا شدم و سریع مرجع تقلیدم را عوض کردم...یکی از آشنایان پدر کارمند دربار پهلوی هستند همان سال عکس امام را به پدرم می دهند و در گوش پدر زمزمه می کند آرزویم این است این آقا بیایند ایران و بعد من بمیرم...تعریف می کنند برای اولین بار که عکس امام را دیدند عکس کوچکی بود عکس را به خانه آوردند البته چشمان همیشه گرسنه ساواک یادمان نرود...شب هنگام خیلی مخفیانه عکس را به مادرم نشان میدهند و هر دو در سکوت شب اشک می ریزند و دعا می کنند که زودتر بیایند...همه چی شاه حال پدر را بهم می زند... سال 57 وقتیکه ساواک برای تفتیش به خانه می ریزد گرگ وار، مادرم نگران کتاب فاطمه فاطمه است و پدر نگران عکس امام...الحمدالله نمی یابند...مادرم فردا آن روز کتاب فاطمه فاطمه است را به دست می گیرد و به رودخانه کرج می سپرد که اسم مقدس دخت مطهر پیامبر مکرم اسلام از دست ناپاکان ساواک پاک بماند...و پدر عکس امام را لای قران می گذارد و تا سالیانی عکس همان جا می ماند یادم میاید خواهر بزرگم تعریف می کنند که برای دیدار امام به مدرسه علوی می رود روی انگشتان پا می ایستد که ناگاه ارزشمندترین لحظه زندگیش رخ می دهد امام به نگاهی او را می نوازد ثانیه ای و دیگر اشک امان خواهرم را می بُرد... یادم می آید به سن تکلیف نرسیدم خوابی دیدم که پدرم بعد از شنیدنش تعجب کردند... ـ بابا دیشب خواب دیدم روز قیامت شده همه مردم ناراحتند و این ور و اون ور می دوند که یک دفعه امام و جبراییل دوشادوش هم با لباسی بلند و سفید بالاتر از همه ایستادند...امام مثل الانش بودند... یادم می آید که برادرم صبح جمعه از منطقه آمد خسته و پراز غبار جبهه با صورتی آفتاب سوخته، با خواهرم روبرویش نشسته ایم از دیدنش سیر نمی شویم ( مانند الان...) عصر جمعه فرمانده گردان زنگ می زند که امشب دوباره باید اعزام شود منطقه، سریع جست می زند تا ساکش را آماده کند مادرم سراسیمه میاد رضا جان کجا؟ ـ مامان امشب دوباره می رم دوکوهه... ـ رضاجان چند ماهیی ندیدمت...! و برادرم دیگر به چشمان مادرم نگاه نمی کند دلش نمیاد دل مادر را ثانیه ای بلرزاند ـ مامان حلالم کن امام خیلی تنهاست... مادر می بوسدش و برای بدرقه اش به ایستگاه راه آهن آماده می شویم صبح روز تلخ و فراموش نشدنی 14 خرداد با صدای ان لله و انا الیه راجعون گوینده اخبار، صدای شیون بلند برادرم که تازه از بستر محروحیت بلند شده بر می خیزد وای یتیم شدم بی پدر شدم مادرم در گوشه ای ناله می زند و خواهرم بر سر می زند خانه ما به غمکده تبدیل می شود... و نمی دانم از چه زمانی ای خمینی بزرگ دوستت دارم پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود با خود آوردم از آنجا نه به خود بربستم [ سه شنبه 89/3/11 ] [ 3:49 عصر ] [ رضوانه (نگهبان بهشت) ]
[ نظرات () ]
|